اولین نوشته یک کنکوری تازه فارغ شده
ساعتها، دقیقهها وثانیهها گرداگرد هم میگردند و زندگانیمان بازیچه یک مشت عدد و چندتا عقربه شده و بیملاحظه میگذرد. لابه لای این اعداد، لحظاتی گیر افتادهاند که بعضیشان انقدر قلاب زمان را سخت چسبیدهاند که تا عمر باقیست در وجود ما حک شده، و تازه میماند؛ گاهی هم این عقربهها از برخیشان سالها عبور میکنند تا بالاخره چنگشان از دل زمان جدا شود و مثل دندانی لق به دور انداخته شوند. شاید تا مدتها فراموش شده، گوشهای رها شوند.
بخشی از یازده سال مدرسه رفتن من هم لابه لای زمان گیر افتاده، چه بسا تا چند سال یا حتی چند روز دیگر مانند خیلی از خاطرات خوب و بد پوسیده شده و به دیار فراموشی رهسپار شوند؛ اما حقیقتا سال آخر جزء آن روزهاییست که گردن زمان را سفت گرفته و حالا حالاها قصد فراموشی ندارد.
تابستان یک سال قبل همین روزها بود. من درمیان یک عالم کتاب، احاطه شده و در دریایی از تست دست و پا میزدم.
خوش خیال بودم که در ذهنم یک "من شاد" در آیندهای نه چندان دور میساختم که بعد از کنکور همه دنیا را میگردد و تمام رمانهای جهان را میخواند.
راستش تا حدودی تصوراتم، به واقعیت تبدیل شد و این "من ساختگی" با من واقعی شباهت کوچکی داشت(تاحدودی)؛ چون بخش عظیم "من شاداب ساختگی" با "منی خسته" جابه جا شده و در نهایت بعد از دوماه زیر پنکهای قراضه که صبح تا شب قرقرکنان آواز میخواند و همدم من که در محاصره بالشتهای روی تخت هستم، شده است، برایتان مینویسم که توانستم غول بیشاخ و دم کنکور را شکست دهم؛ اما هنوز هم (بین خودمان باشد)کاغذ و خودکار که میبینم مغزم را به درد میآورد و دست و دل نوشتن را از من میگیرد.